دلتنگی هایش را میان ِ نیزارهای ِ بی کسی جا گذاشت
وخوابهایِ پریشانش را ، میان چشمانش
چه جای دنجی ست
خانه ی خاطراتش
که هر روز تاقچه هایش را
با دستمالی پر از گلهای ِ خاطره
از گرد می زداید
وایوان رویاهایش را آب میزند برای جارو
هر روز ،مثل دیروز
اقاقی ها را دعوت می کند روی ایوان
وبرایشان شعری از وصف باغ می خواند...
بقیه تصاویر و شعر نوشته ها را در ادامه مطلب مشاهده کنید...
بفهم دیگر
شبها دراز نیستند
این تویی که تنهایی..
به اشتیاق تو جمعیتیست در دل من
بگیر تنگ در
آغوش و قتل عامم کن
همه چیز
برای گفتن یک شعر
درست حسابی آماده است
مداد
کاغذ
پنجره
و کمی باران
تنها تو را کم دارم
روی صندلی روبه رو بنشینی
گاهی به من لبخند بزنی
(مجید یاری)
---------------------
پنهان می شود
پشت برگ ها
سیبی که
منتظر دست های توست
(مجید یاری)
تاریخ ارسال پست: سه شنبه 12 آذر 1392 ساعت: 15:31