به یاد تو با خاطره های تو
امروز ميخوام بميرم،يعني امشب ميخوام بميرم وخيلي حرفا واسه گفتن دارم،خيلي زياد،بيش تر ازهر موقع ديگه اي،نميدونم شايد الان زيادي احساساتي شدم،اما هرچي بشه،هرچي ميخواد اتفاق بيفته،ولي من امشب ميخوام بميرم،دلم هواي مردن كرده.اما ميدونم كه نميميرم،پس بايد منتظر زنگ تو باشم و همه ي حرفامو پاي تلفن بهت بگم؛اما اونطوري هم نميشه،ميخوام وقتي اومدي دستاتو بگيرم و شايدم بغلت كنم.اما شايدم من اومدم(پيش تو مهربونم).چند لحظه پيش داشتم به عكساي تو نگاه مي كردم،قلبم پر درد شد و چشمم پر گريه . وقتي ياد خاطراتمون مي افتم،تو دلم فكر مي كنم كه آخه تو كجا؟من كجا؟كاش امشب پيش من بودي،حتي اگر براي اين با تو بودن جون منو ميگرفتن.
چه خيالاتي دارم من،امشب كلي حرفا واسه گفتن دارم؛انگار كه قلبم دهن وا كرده و ميخواد بغضاشو خالي كنه.
من دوستاي زيادي كنارمه،باهاشون هم حرف مي زنم،درباره ي همه چي،اما براي تو يه آدم ديگه ميشم،تو،تو قلب من يه كس ديگه اي.
امشب منو ياد شبي ميندازه كه،هر دومون با هم توي كوهستان قدم مي زديم،و رسيديم به يه كلبه ي قديمي كه واسه پير مردي بود.
تو اون كوهستان جز ما سه نفر يه كس ديگه اي هم بود،اون يه نفر مرگ بود.
مرگ همراه با زندگي ابدي در دل تنهاي خودمون.
اونشب تو،تو آغوش من بودي . گريه مي كردي،نه گريه ي ناراحتي و غم(هميشگي) گريه ي تنهايي،بغض ،بغض قلبت طوري بود كه اگه خاليش نمي كردي،مي مردي.
تو تو آغوش من گريه مي كردي،بي انكه من بتوانم براي آن راهي بينديشم.
ما تنهايي،وتنها زندگي كردن را به همه چيز ترجيح داده بوديم.
فقط مي خواستيم خودمان باشيم،تنها باشيم و ديگر آسوده نخنديم. ولي گريه كنيم،گريه هايي كه دواي درد آنها در آغوش هم بودن بود.
زمان ها گذشت و زندگي ما هم سپري شد،زندگي اي كه شايد هيچ موقع براي كس ديگري اتفاق نخواهد افتاد؛در اين تنهاييمان ما ديگر از مرگ هراسي نداشتيم و هر لحظه منتظر آن بوديم،به ويژه از موقعي كه پير مرد مَرد ، ما ديگر توان ادامه ي راه نداشتيم.اميد هايمان ،آرزوهايمان همه به يكديگر بر مي گشتند.تنها رويـــــــــــاي من توبودي،وتنها آرزو ي تو من بودم.
هميشه دستاي گرم تو رو زير سردي دستام حس مي كردم.
آسوده نبودم،ولي با تو بودم،با هم بوديم و دنيايي در خيالات ساخته بوديم.
چند لحظه دوري ما رو خسته ميكرد،خسته ي ادامه ي راه،دقيقه ها،ثانيه هاو لحظه ها سپري ميشد در حالي كه قلــــــــــب هايمان پر گريه بود،گريه اي كه شايد روزي خودمان را نيز به نابودي مي كشاند.
آخرين بار كه تو را به آغوش كشيده بودم روزي سرد و برفي در يكي از ماههاي زمستان بود،كه تو رفتي و منو تنها گذاشتي و همه ي بغض ها و گريه هايت را نيز با خود بردي.
و اينك من تنها در بلندي هاي زمين ايستاده و به آسمان مينگرم؛و سر نوشت خويش را مي جويم،تا شايد روزي مرگ را در ميان آن پيدا كنم و به تو بپيوندم.و حالا كار من فقط گريه كردن و در تنهايي سرگردان ماندن است.
و اگر خاطره هاي تو نبود، بلايي بد تر از مرگ يعني دوري هميشگي تو نصيب من ميشد.
حال من تا كي در اين برهوت بي تو سر خواهم كرد ، فقط خـــــــــدا مي داند؛
اما خدا نيز مرا نمي خواهد؛درست است كه در گاهي مواقع مشكلاتم را حل مي كند ولي در اين تنهايي در سرماي سوزان زمستان ،در تاريكي هاي مرگ تو،ديگر كاري از دست خدا نيز بر نمي آيد.
و شايد خدا دل من را فريب مي دهد تا در اين ظلمت سپيدي زمستان،تك و تنها در بالاي اعماق كوهستان خود را دريابم،اما حتي اگر خودم را نيز پيدا كنم ديگر تو نيستي و عشق من به فنا تبديل مي گردد و اين ظلم است،ظلم خدا به من،به عشقم،به دنياي...
من در اين كلبه ي تنهايي كه در خاطرات خويش زندگي مي كنم، سرگردان به راه خود ادامه مي دهم كه آن راه سرانجامش مرگي سوزناك خواهد بود. مرگي كه كسي در اين دنياي گذرا نه خواهد ديد و نه خوهد توانست براي مثل آن مثالي بياورد.
اما من تنها واقعيتي را كه به آن يقين دارم ،اين است كه بعد از مدتي به دنيايي خواهم رفت كه فراتر از دنياي آخرت و بهشت و جهنم و برزخ خواهد بود.
در آن دنيا من زنداني خواهم شد،گرچه تنها اما آسوده و آرام:
آن دنيا قــــــلــــــــب تو خواهد بود،قـــــلـــــــــب تو، قـــــــــلــــــــب تو....................................
برگرفته از وبلاگ :
به یاد تو با خاطره های تو
تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 22 آبان 1392 ساعت: 17:25